ن
15 آبان 1395 توسط مهديه عزيزي
مهدی جان
دردهای زیادی است که به آنها وعده داده ام با آمدنت علاج می شود،جمعه ها دم غروب وقتی آسمان از اندوه نیامدنت دوباره مثل صدها سال دیگری که خون گریسته است ،اشک سرخ می بارد .به خودم می گویم آقایم باز هم نیامد .
درست جمعه هاوقتی قلبم و قلب همه از تنگی فراغت مثل لاله ای که زیر پا لگد شود چروکیده و رنجیده می شود،با خودمان می گوئیم این درد عاقبت مرا خواهد کشت و بعد به خودم نهیب میزنم که “اوخواهدآمد” و آنگاه از دیدگانم قطره ای اشک می چکد و از سوزان ترین پرده اندوهم می گویم ،مهدی جان درست که من بد و لایق تو نیستم اما….
برچسبها: اشعار مهدویت