در تمنای نگاهت بی قرارم تا بیایی....
در تمناي نگاهت بي قرارم تا بيايي
من ظهور لحظه ها را مي شمارم تا بيايي
خاک لايق نيست تا به رويش پا گذاري
در مسيرت جان فشانم، گل بکارم، تا بيايي . .
خدا و دیگر هیچ....
یه خواهش...
خدایا ….
باور کن این یکی دعــا نیست ؛
…
یه خواهشه ،
…
یه التمـــاسه !!!
مهـــربونی رو به قلب ما آدمـــا برگردون … !!!
…
شاید که بیایم ....
شاید این بار بیایم؛ ولی این بار تمام امیدم به شماست.
بخوان دعای فرج...
لبخند خدا..
از تصادف شدیـــد جان سالم بدر برده بود!!!
و می گفت زندگی خود را مدیون ماشــین مدل بالایش است.
و خــدا همچنان لبخـــند می زد …
دلم خدا میخواهد....
دلم کمی خدا میخواهد …
کمی سکوت …
کمی آخرت …
دلم دل بریدن میخواهد …
کمی اشک …
کمی بهت …
کمی آغوش آسمانی …
دلم یک کوچه میخواهد بی بن بست ! و یک خدا ؟!
تا کمی با هم قدم بزنیم
فقط همین …
مهدی درون غار....
من از اشکی که میریزد ز چشم یار میترسم
از آن روزی که مولایم شود بیمار میترسم!
همه ماندیم در جهلی شبیه عهد دقیانوس
من از خوابیدن مهدی درون غار میترسم
رها کن صحبت یعقوب و کوری و غم و فرزند
من از گرداندن یوسف سر بازار میترسم!
همه گویند این جمعه بیا اما درنگی کن
از اینکه باز عاشورا شود تکرار میترسم!
سحر شد آمده خورشید اما آسمان ابریست
من از بی مهری این ابرهای تار میترسم!
تمام عمر خود را نوکر این خاندان خواندم
از آن روزی که این منصب کنم انکار میترسم!
طبیبم داده پیغامم بیا دارویت آماده است
از آن شرمی که دارم از رخ عطار میترسم!
شنیدم روز وشب از دیده ات خون جگر ریزد
من از بیماری آن دیده خونبار میترسم!
به وقت ترس و تنهایی،تو هستی تکیه گاه من
مرا تنها میان قبر خود نگذار، میترسم!
دلت بشکسته از من،لکن ای دلدار رحمی کن
که از نفرین و عاق والدین بسیار میترسم!
هزاران بار من رفتم،ولی شرمنده برگشتم
ز هجرانت نترسیدم ولی این بار میترسم!
???? سید علی خامنه ای ????
ن
مهدی جان
دردهای زیادی است که به آنها وعده داده ام با آمدنت علاج می شود،جمعه ها دم غروب وقتی آسمان از اندوه نیامدنت دوباره مثل صدها سال دیگری که خون گریسته است ،اشک سرخ می بارد .به خودم می گویم آقایم باز هم نیامد .
درست جمعه هاوقتی قلبم و قلب همه از تنگی فراغت مثل لاله ای که زیر پا لگد شود چروکیده و رنجیده می شود،با خودمان می گوئیم این درد عاقبت مرا خواهد کشت و بعد به خودم نهیب میزنم که “اوخواهدآمد” و آنگاه از دیدگانم قطره ای اشک می چکد و از سوزان ترین پرده اندوهم می گویم ،مهدی جان درست که من بد و لایق تو نیستم اما….
برچسبها: اشعار مهدویت
دلت با خدا باشد
اگر دلت با خدا صاف باشد،
خوردنت، خوابیدنت، خنده ها و گریه هایت برای خدا باشد،
اگر حتی برای او عاشق شوی،
آن وقت بدی نمی بینی، بدی هم نمی کنی، همه چیز زیبا می شود.
( شهید منوچهر مدق)